سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

خورشید بهاری تازه داشت به نوک درختان بلند نور می پاشید که کلاغ لاغر و خمیده ای بالای یکی ازآن درختان جا گرفت. به محض نشستن، صدای شیپور صبحگاهیش را نثار مردمی کرد که آن موقع صبح مشغول ورزش در پارک بودند. پس از مدتی ساکت شد ونیم نگاهی به دور و بر خود انداخت. پیاده روها کم کم جان می گرفتند و مردمی که سر کار می رفتند با شتاب در حال عبور بودند. مدتی به آدمها نگاه کرد و دوباره نگاهش را به داخل پارک برد. در گوشه ی سمت چپ، بوته ی گلی را دید که تازه غنچه اش شکفته بود وبه شکرانه ی آن هوا را عطر آگین کرده بود. فرصت را غنیمت شمرد وشیرجه ای به سمت پایین زد. نزدیک گل که رسید زبان به تحسین گشود:"‌به به ! چه گل زیبایی! چه عطری، عجب بوئی!" گل سرخ زیبا که عطر دل انگیزش کلاغ را مدهوش کرده بود پاسخ داد:" قرابتی با شما نمی بینم." کلاغ مؤدبانه تعظیم نمود و گفت:" من دلشیفته ی شما هستم. باور کنید این همه آوازم را به عشق شما سر دادم." گل سرخ صورتش را برگرداند و با عصبانیت گفت: " هنوز بلبلان نمرده اند که کلاغ ها به گل اظهار شیفتگی نمایند." کلاغ که خیلی ناامید شده بود، گفت:" در این شهر همه مرده اند، فقط آهن پاره ها و دودهای تیره باقی مانده اند. به غیر از من کسی را نخواهی یافت. مطمئن باش پشیمان می شوی." کلاغ این را گفت و با یک حرکت غیبش زد.

گل سرخ آهی کشید و با خود گفت:" نمی دانم چه اتفاقی افتاده است که دلبران را این چنین رها کرده اند و گل ها  را به دست کلاغ های دم سیاه سپرده اند." گل اصلاً انتظار چنین پرنده ی ناموزون و بد صدایی را نداشت. او از پدران خود شنیده بود که در زمان های قدیم باغ های گل پر از آواز دلنشین بلبلان بود. اواز هم نشینی گل و بلبل داستان ها شنیده بود و شعرها خوانده بود. او خیلی دلش می خواست که برای یک بار هم شده حضور بلبل را احساس کند و آن را حق طبیعی هر گلی می دانست.

چند ساعتی سپری گشت و به تدریج به جمعیت کسانی که به پارک می آمدندافزوده می شد. کمی آن طرف تر پیرمردانی عصا به دست به صندلی تکیه داده بودند. گل سرخ کمی به آن ها نگریست. او احساس می کرد که آن ها از عشق گل و بلبل سخن می گویند. در آن سمت دیگرکودکانی بودند که بازی می کردند و غرق دنیای کودکیشان بودند. گل سرخ غرق تماشای آن ها بود که یک دفعه ای احساس کرد ضربان قلبش تندتر می زند و خون بیشتری در رگهایش جاری شده است. نگاهش را از کودکان گرفت و در نزدیکی خود پسرکی را دید که قفسی در دست دارد. از خوش روزگار، پسرک قفس را کنار گل روی چمن گذاشت و خود با سرعت برگشت و مشغول بازی شد. داخل قفس بلبلی زیبا ولی با چشمانی اندوهگین دیده می شد. گل سرخ او را صدا زد:" ای بلبل زیبای آرزوهای من!" اما از آن جائی که  بلبل خجالت می کشید معشوقش او را بدان حال ببیند، سرش را پایین انداخت و قطره های زلال اشکش از گوشه ی چشمانش سرازیر گشت و کف قفس را نمناک کرد. گل که طاقت دیدن اشک بلبل را نداشت کمی خود را در هم کشید و پرسید:" چه کسی تو را به این روز انداخته؟ با من حرف بزن. به من بگو چه گناه بزرگی مرتکب شده ای که تو را محبوس این میله ها نموده اند." بلبل سرش را کمی بالا گرفت و زیر چشمی به گل نگاه کرد و پاسخ داد:" ای معشوق زیباروی! این آدمیان که سالیان دراز در وصف گل و بلبل شعرها می سرودند،‌این آدمیان که اشرف مخلوقات هستند، اینان برای آسایش خود طبیعت را از بین می برند و با آن شاد می شوند. هم اینانند که ما بلبلان را زندانی عیش و نوش های زودگذر خود ساخته اند. آن ها آسمان آبی مرا در این چند وجب فضای گرفته خلاصه کرده اند. آنان صدای شرشر آب، هوای دلچسب باغ و عطر دل انگیز گل ها را از ما گرفته اند و هنوز هم به خود می بالند. آن ها می خواهند که ما برایشان آواز بخوانیم. ما دیگر از چه می توانیم بخوانیم جز از درد هجران و فراق؟ آواز حزن انگیز و آه و ناله های سوزناکمان مایه ی خوشی و سرگرمی این جماعت غافل گشته است." گل تکانی خورد و شبنمی از گوشه ی چشمانش به پائین سرازیر شد و گفت:" دیگر بس است. مرا طاقت شنیدن این رنج ها و ستم ها نیست. غصه هایت را فراموش کن و به قصه ی حالت فکر کن.حالی که من و تو کنار همدیگریم. این یک دم را غنیمت بشمار. اکنون از تو می خواهم که آوازی خوش سردهی تا تمام دلتنگی های تو ناپیدا شود."‌بلبل که از شادی در قفس پر می زد با شنیدن این درخواست قوتی دوباره گرفت و با تمام احساسش آوازی از اندرون دلش به بیرون فرستاد. صدای بلبل آن قدر دلنواز و فرح بخش بود که تمام مردم پارک یک لحظه مبهوت آن شدند و در آن هیاهوی دود و ماشین گوششان را به آواز بلبل سپردند. کودکان بازیگوش با شنیدن آن آواز نزدیک قفس آمدند و دور آن حلقه زدند. پسرک که این منظره را دید دوید،‌ کودکان را کنارزد وقفس را برداشت و راه خانه را در پیش گرفت.

سنخواست 1392/2/6 

 

 


[ جمعه 92/2/6 ] [ 6:56 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 110254